محل تبلیغات شما

به یاد پزشک انسان دوست دکترعلی امیرخان دهکردی

درروزهای مرخصی استحقاقی دوران خدمت سربازیم(1)،وقتی درانتظاربهبودوترخیص پدرم که دربیمارستان حکمت نژادواقع درکوچه ی سنگ تراش های اصفهان بستری بود،خیلی از اوقات صبح های علی الطلوع درگوشه ایی ازایوان بیمارستان درمجاورت اطاقی که پدرم درآن بستری بود می نشستم وبه پرده هایی رنگارنگ از داستانی تکراری که قهرمان هر روزش مشهدی علی دهکردی بود خیره می شدم.

معمولامشهدی علی بعدازآن که ازپهن کردن پتوها به عنوان زیر اندازدرکناره ی ایوان شرقی بیمارستان فارغ می شد،بالشی راکه ازخانه داری آن جا دست وپا کرده بود،درکناردیوار روی پتو هادرهمان جایی که برای تکیّه دادن ودرازکشیدنش پیش بینی کرده بودمی گذاشت وبعدمثل همیشه،بساط ضعف قلیان صبحگاهیش شامل سینی محتوی استکان کمرباریک،نعلبکی،قندان وقوری چینی لپ گلی بند زده اش رابه دقّت آراسته ومرّتب ومنظّم درکنارهم می چیدودرنهایت منقل شش ضلعی زهوار دررفته ی آهنی را از پای دیواربرداشته و لب ایوان قرارمی داد.بعدخاکسترهای منقل را با حوصله ی تمام،کاملاً صاف کرده واز پاکت بزرگی که از کاغذ های کیسه های سیمانی درست شده بودچندذغال حبّه ایی درشت تهیه شده از چوب بلوط را به دقّت و به شکل نیم کره درمنقل می چیدوبعد چاقوی دسته شاخی که روی تیغه ی آن علامت باقرکافی  کارنجف آبادحک شده بود را از جیب کت مشکیش بیرون آورده وبا ظرافتی خاص با آن،تخته پاره ایی را که قبلا ً تدارک دیده بود،آرام آرام در اندازه هایی که خودش دراثرتجربه می دانست،شکسته وقطعه قطعه به شکلی منظّم که بهتر قابل سوختن باشند روی ذغال ها قرارمی داد.چیدمان تخته پاره ها به گونه ایی بودکه حفره ایی در وسط شان به وجود آید.بعد ازآن هم پاکت خالی سیگار اشنو ویژه اش را لوله کرده و با روشن کردن کبریت نوک آن را به آتش می کشید و به طور قائم داخل تخته شکسته ها می گذارد.

آن روز هم خیلی طول نکشید که به تدریج آتش کاغذ زبانه کشیدوهمراه خود از پایین به بالا چوب ها را روشن نمود به طوری که در اندک زمانی  با شعله ورشدن چوب ها،صدای ترق ترق آتش گرفتن ذغال هاهم به راه افتاد.

 چشم های مشهدی علی هم چنان خیره به آتش منقل بود.انگارکه رابطه ایی خاص بین نگاه او و شعله های برقرارباشد.طولی نکشید بی آن که چشم از زبانه کشیدن آتش بردارد،با تکّه مقوایی کهنه شروع کرد به باد زدن توام با تانی ذغال ها تا آتش افروخته اش آن چنان که دلش می خواست جا بیفتد.این هماهنگی آدم و آتش آن قدر دیدنی بود که با کمی دقّت می شد به این رازمگو پی بردکه در آن دقایق تماشای شعله های زرد وآبی رنگ بر فراز منقل برای او دل نشین و جان افزاتراز هرچیز است.

با گرگرفتن چوب ها و افروخته شدن ذغال ها،مشهدی علی،کتری دوه ایی را که قبلاً از آب پر کرده بود در کنار آتش منقل گذاشت تاباجوش آمدن تدریجی آن چایی موردعلاقه ی صبحگاهیش رادرست کندبعدهم چهار زانودرکنارمنقل پر ازآتش نشست تا بوی عطر چایی دارجیلینگ شامه نوازتازه دم کرده اش آمیخته با بوی آتش ذغال بلوط فضای اطراف راپرکند.

اندکی بعد وافورحّقه ناصر الدین شاهی اش را ازکیسه ی کنار بساطش بیرون آورد.ابتدا آن را با دستمال ابریشمی اش گردگیری کرده و بعدبا فوتی از روی شوق بقایای احتمالی غبار را از روی حقّه و دسته ی وافور به هوا پراکندوحقّه را به آرامی روی ذغال هایی که کم کم قرمزیشان داشت به سپیدی می گراییدقرار داد.

من هم درهمین حین فرصت را غنیمت شمرده،جلو رفتم وگفتم:

-مش علی سلام،چطوری؟خوبی؟خوش می گذره؟

ضمن این که  با نام فامیل خطابم کرد،گفت:

- سیلام،آقا،الحم دولا، ای بدک نیسدم،می گذرِد،فلاً که،خدا خواستس تو ای مریض خونه باشیم.

-چرا؟

- دادا یکی اَچوپونا گله دارامریض شده بید، آوردمش پیش دکتر،آخه نکه اَ قدیما با،حَج بَدَرخان بابا دکتر امیر خان رفیق بیدم  اُدکترَم از زمون بچّه گیش می شناخدَم،ایی بنده خدا را دادن دسُم، منم اُوردمش دادم دست امیرخان، اُ گفدَم دیگه خودت می دونی.راسدش حالش خیلی بدبیدآ،اونم حَسّابی بعد ایی که معاینش کرد،اُ فرستادش عکس ورداری،گف:

-مش علی عمل دارِد،چیکار م؟

گُفدَم:

- اَ مَ می پرسی،خوعملش .خلاصه چی چی برات بوگم،واداشت رفتیم پروندشادُرُس کردیم اُ خوابوندیمش.

در این موقع مشهدی علی یک چایی دبش،لبریز،لب سوز،لب دوز برایم ریخت و ادامه داد:

-بوخورجُونم نیال سرد شِد.

 در حال هورت کشیدن نرم نرم چای ام بودم که از اطاق روبه رویی که پدرم در آن بستری بود برای انجام کاری صدایم زدند.به همین خاطرته مانده ی استکان چایی را سر کشیدم و با تشکّر از مشهدی علی گفتم:

-با اجازت بِرَم ببینَم بامَ چیکار دارن.

که  مشهدی علی  با همان مهربانی خاص خودش گفت:

- ها بره جونُم،مَ حالا حالاهااین جام،هر وقت بیکار شدی بیا تا باقیه دیگه شا برات بوگم، داستانش مفصّلس. وقتی کارم انجام شد،بازهم به سراغ این همشهری باصفایم برگشتم و با عرض سلامی غرّاوپرازاحترام وارادت درکنار مشهدی علی که در حال صحبت با دو نفر دیگر از همراهان بیماران بستری در بیمارستان بود نشستم.مشهدی علی که چنته اش پرازخاطرات وداستان های دل نشین قدیمی بود داشت برای آنها این قصّه را از روزگار انوشیروان ساسانی تعریف می کرد،من هم بدون آن که رشته ی کلامش را قطع نمایم به آرامی در کناربساط برپاشده اش نشستم و سراپا دل به گفته هایش دادم:

- دادا کُ تونا بوگم،یه رو انوشروان با سربازاش ازتومحله ایی رد می شدن که یوهو چشش می یوفتدبه یک دخترخیلی ملوس،خلاصه،ایی کُ ازش خیلی خوشش میاداُ،وای می سِدوآزّاد نیگاش می داُ،وَخ که می بیند نِم توند دل ازش بکند،اَ اَسمش پیاده می شد و می ره به طرفش اُ بش می گِد:

- دخترچی، اِسمت چی چی یس؟

تادختره با کلّی ترس ولرز وخجالت اسشا به انوشروان گُف،انوشروانم  بِش می گُف:

-مَ انوشروانَم ،شاه شاها،بیا یکی از زَنا مَ بِشه،اُ تا آخر عمر در ناز ونَعمت زندگی .

آمّا،دختره که همی جور ازترس می لرزید،زُبونش بند اومده بید.به همی خاطِر انوشروان کُ دید ایی اَ ترسش نِم توند حرف بزندّ بش گُف:

- بره خونه تون اُ با بابا وننت صحبت ، اُ اجازه بگیر و با اونا بیا قصر مَ.

دختره رَم رفت توخونه،آمّابه باباوننش هیوچی نگف. اُهمی جوری با خودش فِک  می کرد و خدا خدا  کنون دنبال یه را چاره ایی می گش که اَ ایی داستان پاشابیالِد بیرون. گاشُدم  می خواس خودشا اسیر وگرفدار کاخ وقصر شاهی ند،یا شایدم زندگی سروساده و بی دردسر خودشون باراش راحت تر بید.آمّا مَ به گمونم یه نوم زَدَی چیزی داش کُ بوروز نِم داد.خلاصه کو نمدونم.زُم بَسدِه شب تا صُح همی جوری توفِک بیدکه چیکار بود،اُچیکار نِد. تا ایی کُ صُح یه  فِرکی  به سَرِش زد.شال وکُلا کرد و رَف  دم قصر اُ گف:

- مَ با انوشروان کار دارم.

دربوناکو منتظرش بیدن،درا باراش وا کردن،اُ رُنِش کردن پیش انوشروان.هم چی که دختره به دربار رسید.سلام کرد و احترام هشت و بعدم ایی سئوالا اَ انوشروان پرسیدوگُف:

- اوی شاه شاهان،دوروز مِنا کُ دیدی گُفدی بیا زنُ بشه،حالامَ اَ شما یه سئوالی دارم،می شد جقاب ما بدی؟

انوشروان گُف:

- بوگو بی بینم،چِته؟

دختر چی گُف:

 -شما از چی چی  مَ خوشِت اومدس که عاشُقُمَ شدی؟

 انوشروانم جَلدی گُف:

- اَ ایی چشات که خیلی قشنگن.

 دختره کُ فعمید، نَعَّه،ایی زندگی باراش  زندگی نِم شِد. هوچی دیگه نگفدو بَرگَش خونه شون ودوباره به فِک اُفدادکه خدایا چیکارم؟،آمّا هر چی فکر کرد،فِرکِش به جایی قد ندادکُ نداد.از او طرفم می دونس کُ اگه کاری ندسربازا شا،میان دنبالش و به زور می برنش، بعدشَم معلوم نیس  که چی چی به سر بابا ننش می یاد،به همی خاطر بالاخره تصمیم خودِشا گِرُفد.

 دراین موقع  مشهدی علی وافورش را که گرم شده بوداز کنار منقل برداشت،یک حب تریاک  به آن چسبانید و با سوزن مخصوصش سوراخ عبور دود را باز کرد و با انبر یک تکّه ذغال بر افروخته را از میانه ی منقل انتخاب کرده،آن را برداشت و با فوتی آماده اش کرده و در مجاورت سوراخ حقّه ی وافورگرفت و مشغول پک زدن به آن شد.از وجناتش می شدفهمیدکه انگارمی خواهد چیزی را بگوید،امّاچون یارای گفتنش  راندارد،به عمد دارد دفع الوقت می کند. بعداز فراغت از پک زدن ها و فوت کردن هایش،مشهدی علی وافور را باز در کنار منقل گذاشت،تکّه نباتی را در استکان کمر باریک دم دستش انداخت،بعدهم کمی چایی غلیظ روی آن ریخت و پس از به هم زدنش،یک جرعه از آن را نوشیدودرحالی که هنوزبقایای دود تریاک بلعیده شده را ازدهانش بیرون می داد،گفت:

- ای داد بی داد،چی جوری باراتون بوگم،کُ دُخدَره با خودش چی کار کرد. الهی کُ کسی اسیر گرگ بیابون نَشِد.لا لا هِه لَلّ لا.بی انصاف با مَقّاش،جُف  چشا قشنگ شا اَ حدقه درآورد بیرون و هَش  تو یه کاسه، اُ ورداشت کورمال کورمال، دَس شا گِرُف تِل دیفارا و رُف دم قصر، اُرَف  جولوانوشروان و گُف:

- بفرما انوشروان اینم چشاییی کُ اَشون خیلی خوشت اومده بید،حالا اَی راحت شدی بیال بِرَم.

 مشهدی علی بعد ازذکر این قصّه ی پر غصّه آه عمیقی کشید و دیگر چیزی نگفت و به نقطه ایی از دیوار آن طرف حیاط خیره شدوبعد از لحظاتی،نفسی طولانی کشید و باتأنی  زیاداز پاکت سیگار اُشنوویژه اش سیگاری بیرون آوردودر سوراخِ چوب سیگار قهوه ایی دود زده اش قرار داد و در حالی که نوک آن  را به آتش یکی از ذغال های گداخته ی منقل می چسباند تا روشن  شود هم چنان در فکروبه مرور ،سیگارش را کشیدتا تمام شد وبعدهم  ته مانده اش را در آتش منقل انداخت وبعدبدون آن که به دیگران نگاه کند، گفت:

-آقایون مَ می خوام یَقَطِه دراز بکشم، ببخشیت.

بعدهم بی هیچ حرف و نقل وتک تعارفی همان بالش کذایی را به زیر سرش گذاشت،چشمانش را بست وآرام به خوابی عمیق رفت.درحالی که من،هم چنان غرق درتفّکردرخصوص وجنات اوو داستانش،خواب به ظاهر آرامش را به تماشا نشسته بودم.

فرداساعتی ازظهرگذشته،وقتی خدمت گزار محوطه ی بیمارستان بعداز آب پاشی سنگ فرش های صحن، با بازکردن والف فوّاره ایی که درست در وسط حوض سنگی میان باغچه ی حیاط قرارگرفته بود،آن را واداشت تابه آرامی باآب پاشیش به اطراف مثل همیشه،حوض آب راپر کندتاهم آب حوض تجدیدشودوهم گل های شمعدانی،اطلسی،لاله عباسی که صفای خوبی  به فضای بیمارستان می دادند از خروجی آب روز قبل آن سیراب شوند.درحالی که غرق در افکار مختلفی که در ذهنم رژه  می رفتند بودم،باصدای کفش های شِبرو پاشنه خوابیده ی مشهدی علی که از دالان ورودی شنیده می شد،متوّجه ورودش از خارج ازبیمارستان شدم.

مشهدی علی با شلوار گشاد مشکی دبیت،کت مشکی یقه پهن ،پیراهن سفید،ریش تراشیده،زلف های جو گندمی روغن زده وسبیل های قیطانی تروتمیز،به محض دیدن من دستی بلند کرد وگفت:

-چیطوری جوون؟

که در جوابش با لبخندگفتم:

- سلام مش علی، بنازمت که حسابی به خودت رسیدی، بنازمت که نظیر نداری.

که اوهم با خنده ایی به پهنای صورت مردانه اش در جوابم گفت:

 -وخی بیا تا منقلا را بندازیم.

بلافاصله دعوتش را پذیرفتم و بعدازسر زدنی آرام  به پدرکه هم چنان بر روی تخت در خواب بعد ازصرف ناهارش غوطه وربود،به سراغ مشهدی علی  رفتم تا انتهای حکایت نیمه تمام آمدنش به بیمارستان راکه قبلا ابتدای آن را شکسته بسته برایم گفته بود،از زبان خودش بشنوم.

مشهدی علی هم  بعداز آن که ابتدا سری به بیمارش که در اتاق مجاور بستری بود زد و کمی با اوخوش وبش نمودشروع کرد بر اساس همان روال همیشگی اش بساط چایی ومنقل ودود ودمش  را راه اندازی کند. بعدهم با آن که من هنوز درکنار بساطش جاگیرنشده بودم،بی مقدّمه سر حرف را باز کرد وگفت:

-دادا تو چند روزی کُ این جا بیدم،حَسّابی  چرک وکثیف شده بیدم،بارا همی، بُنگ صُح اوّل رَفدَم اصلاح ،بعد شم رفتم حموم کُ خیلی چسبیدو سر حال اومدم.

بعدهم باروشن کردن آتش منقل وجوش آوردن کتری آب،چایی راطبق روال هر روزش درست کرد و با خیال راحت درهمان جای همیشگی اش نشست و هم زمان وقتی داشت دو استکان چای یکی سبک برای من  و دیگری سنگین برای خودش می ریخت،گفت:

-بخور جونوم،سرد نَشِد.

از بابت لطف ومرامش در حالی که از او قدر دانی می کردم ومشغول نوشیدن چایی شدم ،گفتم:

- مش علی  ناهار خوردی؟

- آره دادا جات خالی،رَفدَم بریونی،خیلی وقت بید نخورده بیدم،اُحَّسابی دلا اَ عزا دراُوردم.

 - مش علی دوستان به جای ما، نوش جانت.

که هم زمان باابراز تشکر،وافورش رامثل همیشه پاک وتمیزکردوبرای گرم شدن درکنار آتش گذاشت.چراکه تا بستش را نچسبانیده بود نمی خواست دنباله ی حکایتش  را برایم تعریف کندو من که مشتاق شنیدن داستانش بودم باید به ناچار  صبر می کردم تا مشهدی علی سر حال بیاید.دراین بین دیگرهمراهان بیماران که در طول ایوان در تردد بودند با نگاه های کنجکاو خود نیم نگاهی به بساط منقل و بافور مهیّا شده می انداختند و وقتی با چهره ی پر هیمنه وحق به جانب او روبه رو می شدند سر خود را به زیر انداخته وبه تانی ویا سرعت تمام از مقابل این بساط ردمی شدند.بالاخره وقتی مشهدی علی چای نبات  غلیظش را نوشید و سیگار کذاییش را بر چوب سیگارش  قرار داد ودر مجاورت آتش منقل آن را چاق کرد واوّلین  پکش را زد انتظار من را به پایان برد وگفت:

- خوب دادا کوجا بیدیم؟

-مش علی ،تا اون جا رسیدیم که برای مریضت پرونده تشکیل دادی و قرار شد  که عملش کنند.

 - هابعله،اوّل کاردکترامیر خان مانا به مریض خونه رحیم زاده معرّفی کرد.صبای هموروزمریضا کُ بستری کردیم،دکترامیر خان اومد وگُف:

- مش علی آماده باش که می خوام مریضتا ببرم اطاق عمل.

گفدَم:

- دکتر هر چی  تو بوگی.در خدمتیم.

 پُش کَلّشِم پرستارا اومدن و مریضا بلند کردن،هشتن توتخت وروندنش به طرف اطاق عمل.تا شوم واستادم تا کار دکتر تموم شِد.تو نگو عملش خیلی سخت وسنگین بید ویه طرف سینه شا بریده بید و برش گردونده بید به او طرف،اُ کارا جراحیشا درست کرده بید.گاشد شوش ساعت طول  کشید تا مریضا اُوردن بیرون. دکترکُ حالا می فمم دس راست خدا بید، کاری انجوم داد که همه دکترا جراح اِصوون  انگشت به دهن مونده بیدن.آما کاش که ما مردم  حسید و بخیل نبیدیم،می دونی دادا،حاسداش چیکار کردن؟

گفتم:

-مش علی نه نمی دونم.

و مشهدی  علی در حالی که صورتش از هیجان بر افروخته شده بودادامه داد:

- نامردا ورداشته بیدن لوله سُرُم وکیسه خونا که تل دسای مریض بدبخت بیدن،کشیده بیدن بیرون اُ رفته بیدن،حالا کی ایی کارا کرده بیدن؟همووَخ که مَ رفته بیدم نخسه شا بگیرم اُ بیام،وخدی که رسیدم  بالا سرمریض دیدم،ایی بی وجدانا برای خراب کردن دکتردس به چه بی وجدانیا کُ نم زنن.دویدم و پَرَسدارارا صدا زدم و گفدَم:

- ایی دیگه چه وعضیس؟می خایت مریضا بُکوشیت؟پَ چه یو سُرُم و خونا در اُوردن،پَ شما این جا چیکاره بی دیت؟

کُ یکی اَ ایی پَرَسدارا گُف:

 - والّا به خدا،به ابول فرض ما نمی دونیم ایی کار چه بی پدر ومادری  بیدس.

اجلدی سُرُما وصل کردوفشارشاگِرُفد اُ به م  گُف:

- اسمت چی چییس؟

 گُفدَم:

-نو کرت مش علی.

گُف:

 -خب مش علی،وعض مریضت فعلا خوبس ومشکلی  نداره،حواست بش باشد که دیگه اتفّاق بدی باراش نَیُفده.

خلاصه داداکِ بوگَمت،تا صُح که دکتر اومدخُ به چِشُم نَرَف کُ نَرَف،آقا یی کُ شما باشی همی جور زل  زده بیدم  به مریض.اوسا که دکتر اومد وحال وقضایا را براش گفدم، اوّلِش جا خورد وگفت:

-  عجب که ایی طور،بعدشم بِم گفت:

- مش علی مواظبش باش،می دونم ایی قضیه از  کوجا آب می خورد.

 پُری،چیزی نگذشت کُ دیدم اَ همی مریض خونه که حالا توشیم دو تا پَرَسدار اومدن و گُفدَن به دستور دکتر امیرخان  باید ایی مریضا ببریم یه مریض خونه دیگه.

به منم گُفدَن:

- وسیله هاشاوردار وبیاتو آمبولانس. 

آره دادا باوجودی که وعض وحال مریض خیلی بدنیس،آمّا همه روزه دکترمیاد،هم صُحبُ  هم شوم سر می زند ومی رد،آاَلحَم دُلّا روز به روزم حالش بیتر وبیترتر می شِد.خدا نیگرش داردکه دکتر بی همتائیس.

بعدهم درحالی که داشت روی ته مانده ی زغال های برافروخته ی داخل منقل را با خاکستر می پوشانید با خودش شروع کرد به  نجوا کردن.

داستان مشهدی علی باعث شدتابرای همیشه به یادم بماندکه چرا دکتر علی امیرخان دهکردی،پزشک بی همتایی بوده وهست وخواهد بود.

سعید فرزانه دهکردی(2)

خردادماه 1397ه ش.

ویرایش وتنظیم:

بابک زمانی پور»».

پی نوشت ها:

(1)اردیبهشت ماه سال 1349ه ش/صفرالمظفر 1390ه ق/آوریل 1970م

(2)سعیدفرزانه دهکردی،فرزندسیّدجمال،متوّلدپنج شنبه2/ 10/ 1327ه ش/21/ 2/ 1368ه ق/23/ 12/ 1948م،کارشناس بهداشت عمومی،کارشناس مسوول آموزش بهداشت مرکزبهداشت استان،بازنشسته ی دانشگاه علوم پزشکی چهار محال و بختیاری.

معرّفی یک کتاب خواندنی

لردگان[لردگون،لوردگان،لردجان،لوردجان،لوردغان،لوردغون]قدیمی ترین شهرچهارمحال وبختیاری

قصّه های کودکانه(2)

علی ,ایی ,ی ,کُ ,های ,اش ,مشهدی علی ,مش علی ,و با ,را به ,که در

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها