محل تبلیغات شما



عرصه ی تحقیق وپژوهش سوابق فرهنگی وتاریخی چهارمحال وبختیاری میزبان چاپ دوّم کتاب تحقیقی وخواندنیلردگان درمسیر تاریخ» تالیف نویسنده ،پژوهشگرومترجم پرکارمعاصردکترساسان طهماسبی ‌کهیانی»عضو هیات علمیدانشگاه پیام نوراصفهان» است،که درکارنامه ی علمی خود ترجمه ی آثار مختلف وپژوهش های گوناگونی را دارا است و اینک با نگارش و انتشاراین کتاب تلاش نموده تا با استفاده ازمطالعات اسنادی وکتابخانه ایی آمیخته باتحقیقات میدانی مخاطبان رابا تاریخ وفرهنگ پرارج امّامغفول مانده ی شهروشهرستانلردگان[لردگون،لوردگان،لردجان،لوردجان،لوردغان،لوردغون]»بیش از پیش آشنا سازد.

مطالب فراوانی کتاب مذکوردرپنج فصل:

لردگان از آغازتا عصر صفوی،لردگان ازعصرصفوی تادوره ی قاجار،لردگان دردوره ی قاجار،لردگان دردوره ی پهلوی و تاریخ تحوّلات دینی و فرهنگی لردگان»

تنظیم یافته اند و به این ترتیب مخاطبان می توانند علاوه بر دیدار از تصاویر تاریخی مرتبط با مطالب مندرج در فصول مختلف آن، برای نخستین بار به منبعی مستدل برای دست یابی به زمینه ایی جدید جهت آغاز مطالعات بیش تر وگسترده تر درخصوص شهر و شهرستان لردگان رجوع نمایند.

مطالعه ی کتابلردگان درمسیر تاریخ» آغاز مناسبی است برای توّجه علمی به این مهم:

لردگان»سرزمینی است که از نو باید آن را شناخت».

این کتاب درسیصدو چهل وچهارصفحه،توسط انتشارات آوای منجی در قم در طی سال های 1390ه ش و1398ه ش به زیور طبع آراسته گردیده است».


شهرستان لردگان وشهرلردگان به واسطه ی موقعیّت خاص جغرافیایی واقلیمی خویش از دیرباز دارای شاخص های منحصربه فرد تاریخی وفرهنگی بوده است که ازآن جمله می توان قدمتی بیش از یک هزاره را برای نام و بنای این شهر درطول سده های آغازین تمدّن اسلامی درنظرگرفت.

و اوّل محرم از آن جا[ارجان،ارغان]برفتیم وبه راه کوهستان روی به اصفهان نهادیم.

درراه به کوهی رسیدیم،دره تنگ بود.عام گفتندی این کوه رابهرام گور»به شمشیربریده است وآن راشمشیربرید»می‌گفتندوآن جا آبی عظیم دیدیم که ازدست راست ما ازسوراخ بیرون می‌آمد وزجایی بلند فرو می‌دوید وعوام می‌گفتند این آب به تابستان مدام می‌آید وچون زمستان شود بازایستد ویخ بنددوبهلوردغان»رسیدیم که ازارجان»تاآن جاچهل فرسنگ بودواینلوردغان» سرحدّپارس» است.

وازآن جا بهخان لنجان»رسیدیم وبردروازه ی شهرنامسلطان طغرل بیک»نوشته دیدم.

 وازآن جابه شهراصفهان»هفت فرسنگ بود.مردمخان لنجان»عظیم ایمن وآسوده بودند هریک به کاروکدخدایی خود مشغول.

ازآن جابرفتیم هشتم صفرسنه اربع واربعین واربعمایه بودکه به شهراصفهان»رسیدیم».(1)

ابومعین حمیدالدین ناصرابن خسروقبادیانی»به همراه کاروانیان،روزیک شنبه اوّل محرم الحرام 444ه ق/نوزدهم اردیبهشت ماه 431ه ش/نهم می 1052م ازشهرارجان[ارجان،ارغان]»به سوی لردگان[لردگون،لوردگان،لردجان،لوردجان،لوردغان،لوردغون]»حرکت کرده است.با توّجه به کوهستانی بودن راه چهل فرسنگی حدّفاصل این دو نقطه،چنان چه آنها روزی دوفرسنگ راه پیموده باشند بایستی درحدودروزجمعه بیستم محرم الحرام/هفتم خردادماه/بیست وهشتم می،بهلردگان[لردگون،لوردگان،لردجان،لوردجان،لوردغان،لوردغون]»واردشده وتنها یک روزرا درآن جااقامت داشته وبه زودی به راه خود ادامه داده باشند،زیرادرحدودروزجمعه چهارم صفرالمظفر/بیست ویکم خردادماه/یازدهم جون،درشهرخان لنجان»بوده اندوبه تصریحناصرخسرو» درروزسه شنبه هشتم صفرالمظفر/بیست وپنجم خردادماه/پانردهم جون،به شهراصفهان» واردگردیده اند.

به این ترتیب،اگرچه بایستی ریشه های کهن تری را برای تاسیس این شهر مدّت های مدید قبل از سفرناصرخسروقبادیانی»به آن تصوّر نمود،درحال حاضرلردگان»قدیمی ترین شهر استان چهارمحال وبختیاری»است وتنها نقطه ایی از این استان است کهناصرخسروقبادیانی» از آن دیدار داشته ودر سفرنامه اش نام آن را متذّکر گردیده وبراین منوال روز پنج شنبه بیستم محرم الحرام  سال1444ه ش/بیست وهفتم مردادماه 1401ه ش/هجدهم آگوست2022م ،هزارمین سال دیداروی ازلردگان»خواهدبود».

براین اساس  لازم خواهدبودتا از سوی همه ی علاقه مندان به تاریخ وفرهنگ این خطّه برای بزرگ داشت هزارمین سال روز دیدارناصرخسرو قبادیانی»ازقدیمی ترین شهرچهارمحال و بختیاری» برنامه ریزی های لازم به عمل آورده شود.

فراموش نکنیم لردگان»سرزمینی است که از نو باید آن را شناخت».

بابک زمانی پور»،

شهرکرد»،

آبان ماه 1398ه ش.

پی نوشت:

(1)ابومعین حمیدالدین ناصرابن خسروقبادیانی،سفرنامه حکیم ناصرخسروقبادیانی مروزی،به کوشش دکترمحمّددبیرسیاقی، ص165،تهران ،زوّار،چ چهارم 1370ه ش.


یک داستان اخلاقی

رفقا، من هیچ کودکی را نکشتم. درست است که شصت سال پیش در دوران جوانی،کودکی از خانه‌ایی بیرون دوید.من به‌خاطر این‌که فقط یک لحظه از یک دقیقه را به موقع پیش‌بینی کردم و ترمز را گرفتم و وقتی به او رسیدم دست و پای خودم را هیچ گم نکردم و واکنش دست و پایم به‌جا و به موقع بود. فرمان اتومبیل را محکم گرفتم و پدال را زیر پایم فشردم تا اگرچه به دیوار بخورد امّا به بچّه نخورد.اتومبیل درجا ایستاد.فرار نکردم. همین.

    گفتم که، کاملاً به موقع ترمز زیر پایم راگرفتم.هرچند جوان بودم و خام. دستم نمی‌لرزید. سرم موهای پرتوپ داشت وسیاه بودند.زلف‌های بلندم را یک‌وری می‌زدم.امّا بدانید که کودک خودش یک‌دفعه از خانه‌شان بیرون زد.خیلی بی‌حواس بود.شاید هم کمی بازیگوش.حتماً می‌خواست برود آن طرف خیابان پیش دوست هم‌کلاسی‌اش برای پرسیدن موضوع درس آن روز.نمی‌دانم.شاید فقط کمی وحشت کرد. همین.سرعت من هم کمی زیادبود.درست است.امّا همان‌جا صبر کردم و ایستادم تا به آرامی از خیابان گذشت.از این‌که هیچ زنی پا از خانه‌ایی بیرون ندویدواز وحشت جیغی نکشید،بسیار خوش‌حال بودم. همان‌طور پشت فرمان لحظات زیادی چشمانم را بستم ودر رویایی غرق شدم که کودکان در کنارش می‌دویدند و بازی می‌کردند،دریایی که صاف و آرام بود.

    البته می‌توانست برای من اتفّاق ناخوشایندی باشد و همین‌طور می‌توانست دقایق آخر زندگی آن کودکی باشد.کودکی که تازه از کنار باغچه ی خانه ی پر از گل و آب‌چکان لبه‌های دیوار دور حیاط‌شان آمده بود. از روی سنگ‌فرش‌های قدیمی که لحظاتی پیش قطره‌های باران همه‌جا را حسابی خیس کرده و گل ‌و‌ لایی را شسته و با خود برده بودند.حتماً مادر کودک توی خانه در انتظارش بود تا دندان‌های سفید و محکمش را مسواک بزند و برگردد سر سفره و صبحانه‌اش را بخورد.منتها کودک خیلی‌ خیلی عجله داشت، شاید هم فقط می‌خواست هرچه زودتر با دوستش درباره ی قایق سواری روی رودخانه گفت‌وگو کند،یا نه همان موضوع درسش بود؟شاید هم می‌خواست هدیه‌ای را که در مشت داشت به او بدهد.همان چیزی که لای کاغذکادو صورتی پیچیده ودردست راستش بود.اگر به ماشین می‌گرفت،یقیناً توی جدول پیاده‌رو می‌افتاد، یاکف خیابان خرد می‌شد.لابد در آن لحظه که می‌توانست واپسین لحظه‌های زندگی‌اش باشد، به جز رودخانه‌ی پر از ماهی، همراه با قایق سواری و پارو زدن بی‌وقفه روی آب، به چیزهای دیگری هم فکر کرده بود.مثلاً به فوتبال.آره به فوتبال و دوچرخه سواری.امّا انگاراو فقط به رودخانه‌ی درخشان و آرام فکر می‌کرد و من به دریا. چون شب گذشته باران یک ریز باریده بود و رودخانه‌ها پر از آب شده بودند.

    رفقا،آن زمان من دوره ی آخر خدمت سربازی‌ خودم را می‌گذراندم.راننده ی فرمانده ستاد بودم.خب، صبح زود بودوخیابان‌ها خلوت.از طرفی باید می‌رفتم دنبال سرهنگ رئیس ستاد.کمی عجله‌ داشتم و سرعتم هم زیاد بود.می‌خواستم زودتر به برنامه ی صبح گاه برسم. نه این‌که حواسم به رانندگی‌ نبود و خواب زده باشم،یا از این‌که پارتی کله گنده‌ایی داشتم با بی‌احتیاطی برمی گشتم،نه، این‌گونه هم نبودرفقا. حواسم خوب‌ خوب و جمع جمع بود.

    قبل‌ها رنگ اتومبیل‌های نیروی انتظامی این نبود که حالا هست. البته این چیزی را عوض نمی‌کند. از آن لحظه دیگر رانندگی را دوست نداشتم. زندگی قایده‌ها و فایده‌های بی‌رحمانه‌ای دارد.فقط و اگر لحظه‌ایی از یک دقیقه‌اش را به موقع پیش‌بینی کنیم، قطعاً زمان زیادی زندگی خود را به جلو خواهیم برد یا هدرخواهیم داد. آن روز مثل همه‌ی روزها یک صبح دل‌انگیز و بارانی بود، با این تفاوت که زمین خیس می‌توانست لغزنده باشدوغیر قابل پیش‌بینی. ولی خیلی دور نشده بود. درست وقتی به خود آمدم که ناگهان چرخه‌های ماشین آبی رنگ از حرکت ایستاده بودند، بدون این‌که خیابان را ببندد و به دیوار بخورد یا زنی جیغ‌ن دستش را گاز بگیرد تا خون جاری شود.

    همین‌طور هیچ مردی در خانه‌اش را باز نکرد و کنج‌کاوانه سرک نکشید،تا از حادثه‌ایی که می‌دید شوکه ‌شود وسعی کند دست به لنگه در بگیردو به زور روی زانوهایش بایستد.هرچند تمام وجودم وحشت بود. به آسفالت تمیز خیابان و کیسه‌ی زباله‌ی کنار در خانه نگاه می‌کردم، همین و هیچ حرکت احمقانه‌ایی آن‌جا نبود.باور کنید هیچ کودکی بی‌حرکت روی شکمش آن وسط نیفتاده بودتاازدردصورتش را محکم برخیسی آسفالت بچسباند و بی‌هوش شود.   

    رفقا،بازهم تکرار می‌کنم هیچ آدمی بدون این‌که صبحانه‌ یا چایی‌اش را نیمه خورده باشد،سراسیمه از پنجره یا از بالکن خانه‌ای سرک نکشید که رنگ چهره‌اش از وحشت تیره شده باشد و مجبور شود صحنه‌ایی را ببیند که هرگز در طول عمر زندگی‌اش فراموش نکند.

    رفقا،دوستان دو میز،این‌طور نگاهم نکنید.این لب برچیدن شما،این ناباوری آزارم می‌دهد. بهتراست رابطه‌مان را خراب نکنیم. آدم پیر که می‌شد اعتراف می‌کند. بچّه می‌شد. برمی‌گردد سر گذشته  ی خود. دست خودش نیست. من شما را نمی‌شناختم. شما هم مرا نمی‌شناختید. بهتراست مهربان باشیم، مثل همیشه.این کار را نکنید. چیزهایی که شما گفتید، من باور کردم، اعتماد کردم. گذشته، گذشته است. امّا دست از سر آدم برنمی‌دارد.از وقتی ترقوّه ی شانه س سمت راستم شکست، بلند کردن هرچیزی برایم مشکل شد.رانندگی را کنار گذاشتم.همین و من هیچ‌وقت عصبانی نبودم، باور کنید! دوست ندارم این‌طوری هم باشم،باور کنید،من به موقع ایستادم و هیچ کودکی را نکشتم.؟باز می‌گویم فرار نکردم. الان اگر دستانم عرق کردند و رنگ صورتم برافروخته است، از هیجان است و یادآوری آن روز. همین و بس. باور کنید رفقا، دوستان دور میز، من هیچ کودکی را نکشتم.

ساتیار فرج زاده دهکردی(1)و(2)».

پی نوشت ها:

(1)ساتیارفرج زاده دهکردی،فرزندیاری جان،سه شنبه7/ 9/ 1340ه ش/19/ 6/ 1381ه ق/28/ 11/ 1961م،شهرکرد،دیپلم ادبیات وعلوم انسانی،قصّه نویس.

(2)این داستان اوّلین بار در مجله ی عروسک سخن‌گو،ش 313،سال سی ام،بهمن واسفند ماه 1398-1397ه ش منتشر شده است.

 


سرباز شکلاتی

من یک مغزبادام هستم.قرار است به سربازی بروم. همه‌جای خانه شکلاتی شلوغ پلوغ بود. توی نوبت بودم که حوصله‌ام از این همه انتظار سررفت. زدم بیرون تا این دور و برها برای خودم گشتی بزنم. توی صف خیلی‌ها از من جلوتر بودند وحالاحالاها نوبت من نمی‌شد.هرکس توی یک شکلات می‌رفت وشیرین می‌شد.همه شیرینی را دوست دارند. توی خانه‌ی شکلاتی اجباری در کار نیست. هر کس به هر شکلی که بخواهد درمی‌آید و من هم می‌خواهم سرباز شوم. به‌خاطر این‌که همه‌جا پسرها به سربازی می‌روند.

    بیرون آمدم. هنوز آن‌قدر دور نشده بودم که آن‌طرف خیابان چشمم به تابلوی پارک خرسی افتاد. خیلی کنجکاو بودم بدانم داخل آن چه خبر است. دوان‌ دوان رفتم آن‌طرف و همین‌ که خواستم داخل شوم یک‌آن خرس گنده‌ جلویم سبز شد.از ترس می‌خواستم فریاد بکشم، که گفت:

ساکت باش! بچّه‌ها دارند بازی می‌کنند، ممکن است بترسند».

    چیزی نگفتم و همان‌طور هاج و واج نگاهش می‌کردم.خودش هم متوجّه شد که من ترسیده‌ام. خندید و خیلی یواش پرسید:

تو هم می‌خواهی بازی کنی؟».

جواب دادم،می‌خواهم بازی کنم. که گفت:

بفرما».

و اشاره کرد به داخل پارک. بلیت هم باید می‌گرفتم. امّا گفت:

این‌بار مهمان من».

وقتی وارد شدم چیزهای عجیب و غریبی دیدم. سرسره‌های آن‌جا مانند درخت بودند و بچّه‌ها از روی شاخه‌ها و برگه‌هایش به پایین سُر می‌خوردند و چه‌قدر شاد و خوش‌ می‌خندیدند.

    من هم دلم می‌خواست تاب بازی کنم. امّا هر چه گشتم تابی پیدا نکردم. این بود که از دختر بچّه‌ایی که روی سرش یک کلاه بوقی گذاشته بود پرسیدم:

خانم این‌جا تاب ندارد؟ من هرچه می‌گردم چیزی پیدا نمی‌کنم؟».

گفت:

چه‌طور پیدا نمی‌کنی! آن خرس‌های قهوه‌ایی را می‌بینی آن بالا؟ آن‌ها تاب هستند».

و به گوشه‌ایی از پارک اشاره کرد.

    من هم بدون هیچ معطّلی رفتم تا بازی کنم. امّا آن‌قدر کوچولو بودم که نمی‌توانستم سوارشان شوم. همین‌طور دور خودم بیهوده می‌چرخیدم که یک‌دفعه دست یکی از خرس‌ها پایین آمد و مرا بلند کرد و یواش روی زانوهایش گذاشت و با سرعت بالا و پایین رفت.چه کیفی داشت و چه‌قدر خوب و خوش بودم.دنیا می‌چرخید، می‌چرخید و همه‌جا پر از شادی بود.داشت خیلی بهم خوش می‌گذشت که تاب ایستاد و خرسی گفت:

کافیه، مریض می‌شوی».

    وقتی پیاده شدم ‌سرم گیج و ویج بود.خرسی راست گفته بود،همه‌جا می‌چرخید.خیلی تشنه‌ام شده بود. رفتم تا از دکه‌ایی که روی دستان قلمبه ی خرس دیگری بود چیزی بخورم. از پلّه‌هایش که شکل موزی بودند بالا رفتم و به خرس کوچکی که داخل آن بود گفتم:

آقا، ببخشید آب میوه دارید؟».

    گفت:

بله».

و بعد به من یک نصفه هندوانه داد که داخلش پر از آب پرتقال بود با پودر نارگیل. از هولم نزدیک بود لیز بخورم و بیفتم توی آن که خرسی دستم را گرفت و گفت:

آه مواظب باش کوچولو» .

    سربازی هم مثل پارک است، آن‌جا هم می‌توان دوستان زیادی پیدا کرد و اتفّاقات زیادی دید. این‌قدر بهم خوش گذشت که متوجّه دور شدن خورشید نشدم. دیگر نزدیک غروب بود. بعد از همه‌ی دوستانی که آن‌جا پیدا کرده بودم خداحافظی کردم و به خانه ی شکلاتی آمدم تا لباس سربازی بپوشم و من هم شیرین بشوم.

ساتیار فرج زاده دهکردی(1)و(2)».

پی نوشت ها:

(1)ساتیارفرج زاده دهکردی،فرزندیاری جان،سه شنبه7/ 9/ 1340ه ش/19/ 6/ 1381ه ق/28/ 11/ 1961م،شهرکرد،دیپلم ادبیات وعلوم انسانی،قصّه نویس.

(2) این داستان اوّلین بار در مجله ی عروسک سخن‌گو،ش 306،سال بیست و هشتم،آذر و دی ماه 1396ه ش منتشر شده است.


زندگی نامه یدکترمحمّدعلی خان صادقی(دکتر ممدلی،دکتر میرزا ممدلی، میرزا ممدلی خان)»

اوّلین پزشک شهربروجن»

دکترمحمّدعلی خان صادقی در مطب».

دکترمحمّدعلی خان صادقی»درسال 1277ه ش/1315ه ق/98م درخانه یسهراب خان(فرزندحاج محمّد صادق)»وشاه بیگم)»درروستایآب رو»،از توابع دهستانطال خون چه ی»بخش مرکزی شهرستانمبارکه»دراستاناصفهان»متوّلد گردید.وی پس ازانجام تحصیلات اوّلیه ی خود،دربیمارستان هایانگلیسی ها(عیسی بن مریم)»وبغوس خانیان»ودرنزدپزشکانانگلیسی»ماننددکترشافر»به فراگیری اصول طب جدید پرداخت ودرکنارآن ازمطالعه ی کتاب های پزشکی مانندجواهرالحکمه ناصری»اثرمیرزاعلی بن زین العابدین همدانی» که کتابی چاپ سنگی شده درچاپخانه ی مدرسه ی دارالفنون» ومطالب آن ازمنابع مختلفاروپايي»گردآوری وبا مفاهیم طب سنتّی ایرانی پیوند زده شده بود،بهره مند گردید.(1)

وی به واسطه ی ممارست دراین رشته توانست درمهرماه سال1307ه ش/جمادی الاوّل1347ه ق/اکتبر1928م به خوبی ازعهده ی امتحانات مقررازسویهیات ممتحنه ی اطبا اصفهان»برآید.درروزسه شنبه11/ 4/ 1308ه ش/24/ 1/ 1348ه ق/2/ 7/ 1929م پروانه ی طبابت به سبک جدید دراصفهان» وتوابع آن ازسویوزارت معارف»برای ایشان صادر گردیدوبه این ترتیب وی به عنوان اوّلین پزشک مقیم آشنا به طبّ جدید درشهربروجن(اورجن)»مطب خود رابه منظورمداوای بیماران تاسیس نمود.

دکترمحمّدعلی خان صادقی».

عمل جراحی،دربیمارستان انگلیسی ها،توسطد دکترشافر،

  دکترمحمّدعلی خان صادقی پنجمین نفرازسمت چپ».

وی درسال1310ه ش/1350ه ق/1931م با خانمطلعت ستّاری»فرزندآقایدالله»،پیمان شویی منعقد نمودکه حاصل آن سه فرزندپسربه نام هایارسطو،سهراب(فریدون )واردشیر»می باشد.

طلعت ستّاری همسر دکتر محمّدعلی صادقی».

دکترمحمّدعلی خان صادقی»درطی سال های حضورخود درسمت پزشک شهربروجن» دراثرتجربه ی فراوان،به رغم بغض حاسدین وکارشکنی های آنان،درکنار حمایت های قاطبه ی اهالی و بزرگان این شهرتلاش کردتا باتمام توان خود برای رسیدگی به امورپزشکی مردم شهرستانبروجن»ومناطق پیرامونی آن تلاش نمایدکه این امرموجب گردیدتاازروزچهارشنبه1/1/ 13ه ش/30/ 1/ 1358ه ق/22/ 3/ 1939م ازسویاداره ی بهداری استان دهم(اصفهان،یزد،چهارمحال وبختیاری)»با حقوق ماهیانه ی سیصدریال به سمت پزشک رسمیبهداری بروجن» استخدام،معرّفی ودربیمارستان بلدیه(شهرداری)بروجن»مشغول به کارگردد.

دکترمحمّدعلی صادقی،مادر،همسر وفرزندانش».

انسان دوستی زبان زد خاص وعام ومهارت های خاص پزشکی وی درشناخت بیماری های بومی مردمبروجن»ونواحی اطراف آن تا حدّی بود که هنوزهم نام ایشان که در افواه معمرین محل با عنوان های خودمانیدکترممدلی ومیرزا ممدلی»به خوبی ونیکی یاد می گردد،حتّی درهنگام مرخصی هایی که برای دیدار اقوام وآشنایانش به اطراف عزیمت می نمود،تمامی اوقاتش صرف رفع و رجوع امورپزشکی آنان می شدتاجایی که دردرخواستی مشترک بزرگان آن محل ازاداره ی  معارف اصفهان»درخواست نمودند تابه واسطه ی اعتماد وافری که به ایشان دارند تمهیداتی رامشخص سازند که دکترمحمّدعلی خان صادقی»بتوانند هفته ایی  دو روزازاوقات خودرا درآن محل به خدمات پزشکی بپردازندوازطبابت ایشان بهره مند گردند.

دکترمحمّدعلی خان صادقی».

هم چنان انجام خدمات خاص پزشکی ایشان به همراه.صفایی بروجنی» پزشک یار محل، درفرونشانیدن آثارمهلک مالاریا وتب راجعه درروستاهای نواحیکیاروگندمان»موجب شدتاازروزیک شنبه13/ 8/ 1324ه ش/28/ 11/ 1364ه ق/4/ 11/ 1945م ازسویاداره ی بهداری استان دهم(اصفهان،یزد،چهارمحال وبختیاری)»موضوع خدمات پزشکی دولتی ایشان پس از اتمام مدّت پیمان های استخدام قبلی مورد درخواست مجدد وتمدید واقع گردد.

این پزشک وظیفه شناس در روزشنبه8/ 9/ 1337ه ش/17/ 5/ 1378ه ق/29/ 11/ 1958م با دریافت تقدیر نامه رسمی از سویوزارت بهداری(بهداشت درمان و آموزش پزشکی)»به افتخاربازنشستگی نایل گردید،اگرچه هم چنان مورد مشاوره های پزشکی اهالیشهرستان بروجن»قرارداشت ودریکی ازاتاق های منزل خویش که با ناممحکمه ی دکتر ممدلی(دکترمیرزاممدلی)»ازسوی اهالی شناخته می شدوبعدهابا افتخارازسویشهرداری بروجن»باعنوانبن بست دکترمحمّد علی صادقی»واقع درخیابان فردوسی،چهارراه سینما،کوچه ی سعیدی»نام گذاری شد،طبابت های ایشان ادامه داشت.

ورودی مطب(محکمه ی دکترمحمّدعلی صادقی)».

دکترمحمّدعلی خان صادقی»سرانجام درروزسه شنبه16/ 6/ 1350ه ش/16/ 7/ 1391ه ق/7/ 9/ 1971م دارفانی را وداع گفته وپیکرش درمیان اندوه دوست دارانش تشییع ودرآرامستان روستایحوض ماهی»ازتوابع دهستانطال خون چه ی»شهرستانمبارکه»دراستان اصفهان»به تراب تیره سپرده شد.(2)

گردآوری وتالیف:

بابک زمانی پور»،

شهرکرد»،آبان ماه1397ه ش».

پی نوشت ها:

(1) جواهرالحکمه ناصری اثرمیرزاعلی بن زین العابدین همدانی رئ‍ی‍س‌ الاطب‍ا،حکیم‌باشی مخصوص کامران‌میرزا نائب‌السلطنه امیر‌کبیر،رئیس کل اطباء نظام ومعلّم مدرسه ی دار‌الفنون درنوع خود كتابی جامع و منبعی مورداستناد درزمینه ی پزشکی درزمان تألیف بوده است.صفحات ابتدایی كتاب اختصاص به یك پیش گفتار،یك مقدّمه در ستایش پروردگار و مدح ناصرالدین شاه دارد و سپس با مقدّمه ی(کتاب) اوّل در بیان امراض گردش خون آغاز می شود.مطالب در هشت مقاله(كتاب) كه هر كتاب نیز متشكل از ابواب و فصول است مرتّب شده و سپس خاتمه كتاب در دو باب ارائه گردیده  وآخرین صفحه ی کتاب نیز به غلط نامه نامه اختصاص یافته است.هركتاب از مقالات(كتب)هشت گانه به یك گروه از بیماری‌ها تعلّق یافته وپس از توضیح در مورد اعضای مرتبط با بیماری،شیوه‌های درمانی آن نیزارائه گردیده است.درضمیمه یا خاتمه ی كتاب نیز یك سری بیماری‌های مختلف با ارائه ی راه‌های درمانی آنها بیان شده است.چاپ این کتاب درچاپخانه ی مدرسه ی دارالفنون تهران ازسال1259 /1298ه ق/80م،آغاز وتا سال1265ه ش/1304ه ق/86م،به طول انجامیده است.کتاب مزبورهم چنین توسط موسسه ی مطالعات تاریخ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران،به صورت رحلی در ششصد وبیست وهشت صفحه ودر قطع رحلی، در سال 1383ه ش،به صورت افست، در تیراژ پنجاه نسخه نیزتجدید چاپ گردیده است.

(2)دراین جالازم است اززحمات وتلاش های دکترمحمّدعلی صادقی چراح دندان پزشک فرزنداردشیر،متوّلدروزدوشنبه23/ 4/ 1365ه ش/7/ 11/ 1406ه ق/14/ 7/ 1986م ودکترمهدی صادقی پزشک فرزنداردشیر،متوّلدروزچهارشنبه25/ 11/ 1368ه ش// 7/ 1410ه ق/14/ 2/ 1990م،نوه های مینوی روان دکترمحمّدعلی خان صادقی(دکترممدلی،دکترمیرزاممدلی)به جهت دراختیارقراردادن اسنادومدارک و عکسهای قدیمی خانوادگی خودتقدیربه عمل آورده شود.


 بامی فود»

اوّلین فروشگاه اینترنتی سفارش غذا

بامی فود، فرهنگ جدید سفارش غذامبتنی بربستراینترنت است که برای اوّلین بار دراستان چهارمحال وبختیاری وشهرکرد توسط اصغر پورزمان دهکردی درروز یک شنبه یکم مهرماه سال 1397ه ش/دوازدهم محرم الحرام 1440ه ق/بیست وسوّم سپتامیر20م معرّفی واجرا شده است.

بامی فودشرایط سفارش اینترنتی غذا را برای کاربران به ارمغان آورده است وامکانات متعددی به منظورراحتی هرچه بيش ترمراجعین ورستوران‌های مختلف را تدارک دیده و روز به روز براين امكانات خواهد افزود.با استفاده از امکانات این تارنما كاربران می‌توانند به راحتی غذای مورد نظر خودرا انتخاب کرده وبا رداخت وجه سفارشات خود به سه شکل،درنهايت غذای خود را تحویل بگیرند.

بامی فود دارای اپلیکیشن خاص خود برای کاربران اندروید در بازار نیز می باشد.

نشانی دفتر بامی فود:

شهرکرد،خیابان سعدی شرقی،حدّ فاصل کوچه های سی وششم و سی وهشتم.

تلفن های تماس:   03833355009،09915514158 

تارنما:     bamifood.ir   ».     


وجودپزشک اشارتی است پیامبرانه در نگاه دردمندی که به دستان او دخیل می بندد».

همایش روزپزشک سال 1397ه ش/1439ه ق/20م،به دلیل تقارن باجشنواره ی تولیدات مراکزصداوسیمای استان‌ها درچهارمحال وبختیاری به جای روزپنج شنبه یکم شهریورماه/یازدهم ذی الحجه الحرام /بیست وسوّم آگوست درروزدوشنبه دوازدهم/بیست ودوّم ذی الحجه الحرام/سوّم سپتامبربا مدیریّت دکترشهریاررجب زاده دهکردی(داروساز)رئیس نظام پزشکی شهرستان شهرکردورئیس شورای هماهنگی نظام پزشکی استان چهارمحال وبختیاری و تلاش های سایراعضا هیات مدیره ی این سازمان دکترپورج شیروانی سامانی(دندان پزشک)،دکترکیومرث یزدانی سامانی(دندان پزشک)،دکترمحمّدشاه قلي قهفرخی(داروساز)درتالاربزرگ فرهنگ سرای ارشادباهمّت سازمان نظام پزشکی شهرکردبرگذارگردید.

درحاشیه ی برگزاری این همایش که به تجلیل ازتلاش های پزشکان منطقه اختصاص داشت،نمایشگاه عکس های تاریخی باتلاش وگویا سازی بابک زمانی پورمدیرگنجینه ی آموزش وپرورش چهارمحال وبختیاری دردوبخش یادگارهای ماندگاروچهره های ماندگارپزشکی چهارمحال وبختیاری با آماده سازی از سوی دفاتر فنّی وخدمات رایانه ایی وستا و آژانس تبلیغاتی دایره ی آبی برگزارگردیدکه موردتوّجه مدعوین قرارگرفت.هم چنین درکناردست این نمایشگاه عکس،برخی از آثار نوشتاری وکارافزارهای پزشکان وپزشک یاران گذشته ی این صفحات دکترتومانیانس،دکترسیّدحبیب الله حسینی دهکردی،دکترابراهیم عامری،دکترسیّدعزت الله جزایری جونقانی،اسدالله فدایی دهکردی وغلام علی رافعی دهکردی در معرض دید علاقه مندان قرارداده شد».


به یاد پزشک انسان دوست دکترعلی امیرخان دهکردی

درروزهای مرخصی استحقاقی دوران خدمت سربازیم(1)،وقتی درانتظاربهبودوترخیص پدرم که دربیمارستان حکمت نژادواقع درکوچه ی سنگ تراش های اصفهان بستری بود،خیلی از اوقات صبح های علی الطلوع درگوشه ایی ازایوان بیمارستان درمجاورت اطاقی که پدرم درآن بستری بود می نشستم وبه پرده هایی رنگارنگ از داستانی تکراری که قهرمان هر روزش مشهدی علی دهکردی بود خیره می شدم.

معمولامشهدی علی بعدازآن که ازپهن کردن پتوها به عنوان زیر اندازدرکناره ی ایوان شرقی بیمارستان فارغ می شد،بالشی راکه ازخانه داری آن جا دست وپا کرده بود،درکناردیوار روی پتو هادرهمان جایی که برای تکیّه دادن ودرازکشیدنش پیش بینی کرده بودمی گذاشت وبعدمثل همیشه،بساط ضعف قلیان صبحگاهیش شامل سینی محتوی استکان کمرباریک،نعلبکی،قندان وقوری چینی لپ گلی بند زده اش رابه دقّت آراسته ومرّتب ومنظّم درکنارهم می چیدودرنهایت منقل شش ضلعی زهوار دررفته ی آهنی را از پای دیواربرداشته و لب ایوان قرارمی داد.بعدخاکسترهای منقل را با حوصله ی تمام،کاملاً صاف کرده واز پاکت بزرگی که از کاغذ های کیسه های سیمانی درست شده بودچندذغال حبّه ایی درشت تهیه شده از چوب بلوط را به دقّت و به شکل نیم کره درمنقل می چیدوبعد چاقوی دسته شاخی که روی تیغه ی آن علامت باقرکافی  کارنجف آبادحک شده بود را از جیب کت مشکیش بیرون آورده وبا ظرافتی خاص با آن،تخته پاره ایی را که قبلا ً تدارک دیده بود،آرام آرام در اندازه هایی که خودش دراثرتجربه می دانست،شکسته وقطعه قطعه به شکلی منظّم که بهتر قابل سوختن باشند روی ذغال ها قرارمی داد.چیدمان تخته پاره ها به گونه ایی بودکه حفره ایی در وسط شان به وجود آید.بعد ازآن هم پاکت خالی سیگار اشنو ویژه اش را لوله کرده و با روشن کردن کبریت نوک آن را به آتش می کشید و به طور قائم داخل تخته شکسته ها می گذارد.

آن روز هم خیلی طول نکشید که به تدریج آتش کاغذ زبانه کشیدوهمراه خود از پایین به بالا چوب ها را روشن نمود به طوری که در اندک زمانی  با شعله ورشدن چوب ها،صدای ترق ترق آتش گرفتن ذغال هاهم به راه افتاد.

 چشم های مشهدی علی هم چنان خیره به آتش منقل بود.انگارکه رابطه ایی خاص بین نگاه او و شعله های برقرارباشد.طولی نکشید بی آن که چشم از زبانه کشیدن آتش بردارد،با تکّه مقوایی کهنه شروع کرد به باد زدن توام با تانی ذغال ها تا آتش افروخته اش آن چنان که دلش می خواست جا بیفتد.این هماهنگی آدم و آتش آن قدر دیدنی بود که با کمی دقّت می شد به این رازمگو پی بردکه در آن دقایق تماشای شعله های زرد وآبی رنگ بر فراز منقل برای او دل نشین و جان افزاتراز هرچیز است.

با گرگرفتن چوب ها و افروخته شدن ذغال ها،مشهدی علی،کتری دوه ایی را که قبلاً از آب پر کرده بود در کنار آتش منقل گذاشت تاباجوش آمدن تدریجی آن چایی موردعلاقه ی صبحگاهیش رادرست کندبعدهم چهار زانودرکنارمنقل پر ازآتش نشست تا بوی عطر چایی دارجیلینگ شامه نوازتازه دم کرده اش آمیخته با بوی آتش ذغال بلوط فضای اطراف راپرکند.

اندکی بعد وافورحّقه ناصر الدین شاهی اش را ازکیسه ی کنار بساطش بیرون آورد.ابتدا آن را با دستمال ابریشمی اش گردگیری کرده و بعدبا فوتی از روی شوق بقایای احتمالی غبار را از روی حقّه و دسته ی وافور به هوا پراکندوحقّه را به آرامی روی ذغال هایی که کم کم قرمزیشان داشت به سپیدی می گراییدقرار داد.

من هم درهمین حین فرصت را غنیمت شمرده،جلو رفتم وگفتم:

-مش علی سلام،چطوری؟خوبی؟خوش می گذره؟

ضمن این که  با نام فامیل خطابم کرد،گفت:

- سیلام،آقا،الحم دولا، ای بدک نیسدم،می گذرِد،فلاً که،خدا خواستس تو ای مریض خونه باشیم.

-چرا؟

- دادا یکی اَچوپونا گله دارامریض شده بید، آوردمش پیش دکتر،آخه نکه اَ قدیما با،حَج بَدَرخان بابا دکتر امیر خان رفیق بیدم  اُدکترَم از زمون بچّه گیش می شناخدَم،ایی بنده خدا را دادن دسُم، منم اُوردمش دادم دست امیرخان، اُ گفدَم دیگه خودت می دونی.راسدش حالش خیلی بدبیدآ،اونم حَسّابی بعد ایی که معاینش کرد،اُ فرستادش عکس ورداری،گف:

-مش علی عمل دارِد،چیکار م؟

گُفدَم:

- اَ مَ می پرسی،خوعملش .خلاصه چی چی برات بوگم،واداشت رفتیم پروندشادُرُس کردیم اُ خوابوندیمش.

در این موقع مشهدی علی یک چایی دبش،لبریز،لب سوز،لب دوز برایم ریخت و ادامه داد:

-بوخورجُونم نیال سرد شِد.

 در حال هورت کشیدن نرم نرم چای ام بودم که از اطاق روبه رویی که پدرم در آن بستری بود برای انجام کاری صدایم زدند.به همین خاطرته مانده ی استکان چایی را سر کشیدم و با تشکّر از مشهدی علی گفتم:

-با اجازت بِرَم ببینَم بامَ چیکار دارن.

که  مشهدی علی  با همان مهربانی خاص خودش گفت:

- ها بره جونُم،مَ حالا حالاهااین جام،هر وقت بیکار شدی بیا تا باقیه دیگه شا برات بوگم، داستانش مفصّلس. وقتی کارم انجام شد،بازهم به سراغ این همشهری باصفایم برگشتم و با عرض سلامی غرّاوپرازاحترام وارادت درکنار مشهدی علی که در حال صحبت با دو نفر دیگر از همراهان بیماران بستری در بیمارستان بود نشستم.مشهدی علی که چنته اش پرازخاطرات وداستان های دل نشین قدیمی بود داشت برای آنها این قصّه را از روزگار انوشیروان ساسانی تعریف می کرد،من هم بدون آن که رشته ی کلامش را قطع نمایم به آرامی در کناربساط برپاشده اش نشستم و سراپا دل به گفته هایش دادم:

- دادا کُ تونا بوگم،یه رو انوشروان با سربازاش ازتومحله ایی رد می شدن که یوهو چشش می یوفتدبه یک دخترخیلی ملوس،خلاصه،ایی کُ ازش خیلی خوشش میاداُ،وای می سِدوآزّاد نیگاش می داُ،وَخ که می بیند نِم توند دل ازش بکند،اَ اَسمش پیاده می شد و می ره به طرفش اُ بش می گِد:

- دخترچی، اِسمت چی چی یس؟

تادختره با کلّی ترس ولرز وخجالت اسشا به انوشروان گُف،انوشروانم  بِش می گُف:

-مَ انوشروانَم ،شاه شاها،بیا یکی از زَنا مَ بِشه،اُ تا آخر عمر در ناز ونَعمت زندگی .

آمّا،دختره که همی جور ازترس می لرزید،زُبونش بند اومده بید.به همی خاطِر انوشروان کُ دید ایی اَ ترسش نِم توند حرف بزندّ بش گُف:

- بره خونه تون اُ با بابا وننت صحبت ، اُ اجازه بگیر و با اونا بیا قصر مَ.

دختره رَم رفت توخونه،آمّابه باباوننش هیوچی نگف. اُهمی جوری با خودش فِک  می کرد و خدا خدا  کنون دنبال یه را چاره ایی می گش که اَ ایی داستان پاشابیالِد بیرون. گاشُدم  می خواس خودشا اسیر وگرفدار کاخ وقصر شاهی ند،یا شایدم زندگی سروساده و بی دردسر خودشون باراش راحت تر بید.آمّا مَ به گمونم یه نوم زَدَی چیزی داش کُ بوروز نِم داد.خلاصه کو نمدونم.زُم بَسدِه شب تا صُح همی جوری توفِک بیدکه چیکار بود،اُچیکار نِد. تا ایی کُ صُح یه  فِرکی  به سَرِش زد.شال وکُلا کرد و رَف  دم قصر اُ گف:

- مَ با انوشروان کار دارم.

دربوناکو منتظرش بیدن،درا باراش وا کردن،اُ رُنِش کردن پیش انوشروان.هم چی که دختره به دربار رسید.سلام کرد و احترام هشت و بعدم ایی سئوالا اَ انوشروان پرسیدوگُف:

- اوی شاه شاهان،دوروز مِنا کُ دیدی گُفدی بیا زنُ بشه،حالامَ اَ شما یه سئوالی دارم،می شد جقاب ما بدی؟

انوشروان گُف:

- بوگو بی بینم،چِته؟

دختر چی گُف:

 -شما از چی چی  مَ خوشِت اومدس که عاشُقُمَ شدی؟

 انوشروانم جَلدی گُف:

- اَ ایی چشات که خیلی قشنگن.

 دختره کُ فعمید، نَعَّه،ایی زندگی باراش  زندگی نِم شِد. هوچی دیگه نگفدو بَرگَش خونه شون ودوباره به فِک اُفدادکه خدایا چیکارم؟،آمّا هر چی فکر کرد،فِرکِش به جایی قد ندادکُ نداد.از او طرفم می دونس کُ اگه کاری ندسربازا شا،میان دنبالش و به زور می برنش، بعدشَم معلوم نیس  که چی چی به سر بابا ننش می یاد،به همی خاطر بالاخره تصمیم خودِشا گِرُفد.

 دراین موقع  مشهدی علی وافورش را که گرم شده بوداز کنار منقل برداشت،یک حب تریاک  به آن چسبانید و با سوزن مخصوصش سوراخ عبور دود را باز کرد و با انبر یک تکّه ذغال بر افروخته را از میانه ی منقل انتخاب کرده،آن را برداشت و با فوتی آماده اش کرده و در مجاورت سوراخ حقّه ی وافورگرفت و مشغول پک زدن به آن شد.از وجناتش می شدفهمیدکه انگارمی خواهد چیزی را بگوید،امّاچون یارای گفتنش  راندارد،به عمد دارد دفع الوقت می کند. بعداز فراغت از پک زدن ها و فوت کردن هایش،مشهدی علی وافور را باز در کنار منقل گذاشت،تکّه نباتی را در استکان کمر باریک دم دستش انداخت،بعدهم کمی چایی غلیظ روی آن ریخت و پس از به هم زدنش،یک جرعه از آن را نوشیدودرحالی که هنوزبقایای دود تریاک بلعیده شده را ازدهانش بیرون می داد،گفت:

- ای داد بی داد،چی جوری باراتون بوگم،کُ دُخدَره با خودش چی کار کرد. الهی کُ کسی اسیر گرگ بیابون نَشِد.لا لا هِه لَلّ لا.بی انصاف با مَقّاش،جُف  چشا قشنگ شا اَ حدقه درآورد بیرون و هَش  تو یه کاسه، اُ ورداشت کورمال کورمال، دَس شا گِرُف تِل دیفارا و رُف دم قصر، اُرَف  جولوانوشروان و گُف:

- بفرما انوشروان اینم چشاییی کُ اَشون خیلی خوشت اومده بید،حالا اَی راحت شدی بیال بِرَم.

 مشهدی علی بعد ازذکر این قصّه ی پر غصّه آه عمیقی کشید و دیگر چیزی نگفت و به نقطه ایی از دیوار آن طرف حیاط خیره شدوبعد از لحظاتی،نفسی طولانی کشید و باتأنی  زیاداز پاکت سیگار اُشنوویژه اش سیگاری بیرون آوردودر سوراخِ چوب سیگار قهوه ایی دود زده اش قرار داد و در حالی که نوک آن  را به آتش یکی از ذغال های گداخته ی منقل می چسباند تا روشن  شود هم چنان در فکروبه مرور ،سیگارش را کشیدتا تمام شد وبعدهم  ته مانده اش را در آتش منقل انداخت وبعدبدون آن که به دیگران نگاه کند، گفت:

-آقایون مَ می خوام یَقَطِه دراز بکشم، ببخشیت.

بعدهم بی هیچ حرف و نقل وتک تعارفی همان بالش کذایی را به زیر سرش گذاشت،چشمانش را بست وآرام به خوابی عمیق رفت.درحالی که من،هم چنان غرق درتفّکردرخصوص وجنات اوو داستانش،خواب به ظاهر آرامش را به تماشا نشسته بودم.

فرداساعتی ازظهرگذشته،وقتی خدمت گزار محوطه ی بیمارستان بعداز آب پاشی سنگ فرش های صحن، با بازکردن والف فوّاره ایی که درست در وسط حوض سنگی میان باغچه ی حیاط قرارگرفته بود،آن را واداشت تابه آرامی باآب پاشیش به اطراف مثل همیشه،حوض آب راپر کندتاهم آب حوض تجدیدشودوهم گل های شمعدانی،اطلسی،لاله عباسی که صفای خوبی  به فضای بیمارستان می دادند از خروجی آب روز قبل آن سیراب شوند.درحالی که غرق در افکار مختلفی که در ذهنم رژه  می رفتند بودم،باصدای کفش های شِبرو پاشنه خوابیده ی مشهدی علی که از دالان ورودی شنیده می شد،متوّجه ورودش از خارج ازبیمارستان شدم.

مشهدی علی با شلوار گشاد مشکی دبیت،کت مشکی یقه پهن ،پیراهن سفید،ریش تراشیده،زلف های جو گندمی روغن زده وسبیل های قیطانی تروتمیز،به محض دیدن من دستی بلند کرد وگفت:

-چیطوری جوون؟

که در جوابش با لبخندگفتم:

- سلام مش علی، بنازمت که حسابی به خودت رسیدی، بنازمت که نظیر نداری.

که اوهم با خنده ایی به پهنای صورت مردانه اش در جوابم گفت:

 -وخی بیا تا منقلا را بندازیم.

بلافاصله دعوتش را پذیرفتم و بعدازسر زدنی آرام  به پدرکه هم چنان بر روی تخت در خواب بعد ازصرف ناهارش غوطه وربود،به سراغ مشهدی علی  رفتم تا انتهای حکایت نیمه تمام آمدنش به بیمارستان راکه قبلا ابتدای آن را شکسته بسته برایم گفته بود،از زبان خودش بشنوم.

مشهدی علی هم  بعداز آن که ابتدا سری به بیمارش که در اتاق مجاور بستری بود زد و کمی با اوخوش وبش نمودشروع کرد بر اساس همان روال همیشگی اش بساط چایی ومنقل ودود ودمش  را راه اندازی کند. بعدهم با آن که من هنوز درکنار بساطش جاگیرنشده بودم،بی مقدّمه سر حرف را باز کرد وگفت:

-دادا تو چند روزی کُ این جا بیدم،حَسّابی  چرک وکثیف شده بیدم،بارا همی، بُنگ صُح اوّل رَفدَم اصلاح ،بعد شم رفتم حموم کُ خیلی چسبیدو سر حال اومدم.

بعدهم باروشن کردن آتش منقل وجوش آوردن کتری آب،چایی راطبق روال هر روزش درست کرد و با خیال راحت درهمان جای همیشگی اش نشست و هم زمان وقتی داشت دو استکان چای یکی سبک برای من  و دیگری سنگین برای خودش می ریخت،گفت:

-بخور جونوم،سرد نَشِد.

از بابت لطف ومرامش در حالی که از او قدر دانی می کردم ومشغول نوشیدن چایی شدم ،گفتم:

- مش علی  ناهار خوردی؟

- آره دادا جات خالی،رَفدَم بریونی،خیلی وقت بید نخورده بیدم،اُحَّسابی دلا اَ عزا دراُوردم.

 - مش علی دوستان به جای ما، نوش جانت.

که هم زمان باابراز تشکر،وافورش رامثل همیشه پاک وتمیزکردوبرای گرم شدن درکنار آتش گذاشت.چراکه تا بستش را نچسبانیده بود نمی خواست دنباله ی حکایتش  را برایم تعریف کندو من که مشتاق شنیدن داستانش بودم باید به ناچار  صبر می کردم تا مشهدی علی سر حال بیاید.دراین بین دیگرهمراهان بیماران که در طول ایوان در تردد بودند با نگاه های کنجکاو خود نیم نگاهی به بساط منقل و بافور مهیّا شده می انداختند و وقتی با چهره ی پر هیمنه وحق به جانب او روبه رو می شدند سر خود را به زیر انداخته وبه تانی ویا سرعت تمام از مقابل این بساط ردمی شدند.بالاخره وقتی مشهدی علی چای نبات  غلیظش را نوشید و سیگار کذاییش را بر چوب سیگارش  قرار داد ودر مجاورت آتش منقل آن را چاق کرد واوّلین  پکش را زد انتظار من را به پایان برد وگفت:

- خوب دادا کوجا بیدیم؟

-مش علی ،تا اون جا رسیدیم که برای مریضت پرونده تشکیل دادی و قرار شد  که عملش کنند.

 - هابعله،اوّل کاردکترامیر خان مانا به مریض خونه رحیم زاده معرّفی کرد.صبای هموروزمریضا کُ بستری کردیم،دکترامیر خان اومد وگُف:

- مش علی آماده باش که می خوام مریضتا ببرم اطاق عمل.

گفدَم:

- دکتر هر چی  تو بوگی.در خدمتیم.

 پُش کَلّشِم پرستارا اومدن و مریضا بلند کردن،هشتن توتخت وروندنش به طرف اطاق عمل.تا شوم واستادم تا کار دکتر تموم شِد.تو نگو عملش خیلی سخت وسنگین بید ویه طرف سینه شا بریده بید و برش گردونده بید به او طرف،اُ کارا جراحیشا درست کرده بید.گاشد شوش ساعت طول  کشید تا مریضا اُوردن بیرون. دکترکُ حالا می فمم دس راست خدا بید، کاری انجوم داد که همه دکترا جراح اِصوون  انگشت به دهن مونده بیدن.آما کاش که ما مردم  حسید و بخیل نبیدیم،می دونی دادا،حاسداش چیکار کردن؟

گفتم:

-مش علی نه نمی دونم.

و مشهدی  علی در حالی که صورتش از هیجان بر افروخته شده بودادامه داد:

- نامردا ورداشته بیدن لوله سُرُم وکیسه خونا که تل دسای مریض بدبخت بیدن،کشیده بیدن بیرون اُ رفته بیدن،حالا کی ایی کارا کرده بیدن؟همووَخ که مَ رفته بیدم نخسه شا بگیرم اُ بیام،وخدی که رسیدم  بالا سرمریض دیدم،ایی بی وجدانا برای خراب کردن دکتردس به چه بی وجدانیا کُ نم زنن.دویدم و پَرَسدارارا صدا زدم و گفدَم:

- ایی دیگه چه وعضیس؟می خایت مریضا بُکوشیت؟پَ چه یو سُرُم و خونا در اُوردن،پَ شما این جا چیکاره بی دیت؟

کُ یکی اَ ایی پَرَسدارا گُف:

 - والّا به خدا،به ابول فرض ما نمی دونیم ایی کار چه بی پدر ومادری  بیدس.

اجلدی سُرُما وصل کردوفشارشاگِرُفد اُ به م  گُف:

- اسمت چی چییس؟

 گُفدَم:

-نو کرت مش علی.

گُف:

 -خب مش علی،وعض مریضت فعلا خوبس ومشکلی  نداره،حواست بش باشد که دیگه اتفّاق بدی باراش نَیُفده.

خلاصه داداکِ بوگَمت،تا صُح که دکتر اومدخُ به چِشُم نَرَف کُ نَرَف،آقا یی کُ شما باشی همی جور زل  زده بیدم  به مریض.اوسا که دکتر اومد وحال وقضایا را براش گفدم، اوّلِش جا خورد وگفت:

-  عجب که ایی طور،بعدشم بِم گفت:

- مش علی مواظبش باش،می دونم ایی قضیه از  کوجا آب می خورد.

 پُری،چیزی نگذشت کُ دیدم اَ همی مریض خونه که حالا توشیم دو تا پَرَسدار اومدن و گُفدَن به دستور دکتر امیرخان  باید ایی مریضا ببریم یه مریض خونه دیگه.

به منم گُفدَن:

- وسیله هاشاوردار وبیاتو آمبولانس. 

آره دادا باوجودی که وعض وحال مریض خیلی بدنیس،آمّا همه روزه دکترمیاد،هم صُحبُ  هم شوم سر می زند ومی رد،آاَلحَم دُلّا روز به روزم حالش بیتر وبیترتر می شِد.خدا نیگرش داردکه دکتر بی همتائیس.

بعدهم درحالی که داشت روی ته مانده ی زغال های برافروخته ی داخل منقل را با خاکستر می پوشانید با خودش شروع کرد به  نجوا کردن.

داستان مشهدی علی باعث شدتابرای همیشه به یادم بماندکه چرا دکتر علی امیرخان دهکردی،پزشک بی همتایی بوده وهست وخواهد بود.

سعید فرزانه دهکردی(2)

خردادماه 1397ه ش.

ویرایش وتنظیم:

بابک زمانی پور»».

پی نوشت ها:

(1)اردیبهشت ماه سال 1349ه ش/صفرالمظفر 1390ه ق/آوریل 1970م

(2)سعیدفرزانه دهکردی،فرزندسیّدجمال،متوّلدپنج شنبه2/ 10/ 1327ه ش/21/ 2/ 1368ه ق/23/ 12/ 1948م،کارشناس بهداشت عمومی،کارشناس مسوول آموزش بهداشت مرکزبهداشت استان،بازنشسته ی دانشگاه علوم پزشکی چهار محال و بختیاری.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهد تفکر