محل تبلیغات شما

یک داستان اخلاقی

رفقا، من هیچ کودکی را نکشتم. درست است که شصت سال پیش در دوران جوانی،کودکی از خانه‌ایی بیرون دوید.من به‌خاطر این‌که فقط یک لحظه از یک دقیقه را به موقع پیش‌بینی کردم و ترمز را گرفتم و وقتی به او رسیدم دست و پای خودم را هیچ گم نکردم و واکنش دست و پایم به‌جا و به موقع بود. فرمان اتومبیل را محکم گرفتم و پدال را زیر پایم فشردم تا اگرچه به دیوار بخورد امّا به بچّه نخورد.اتومبیل درجا ایستاد.فرار نکردم. همین.

    گفتم که، کاملاً به موقع ترمز زیر پایم راگرفتم.هرچند جوان بودم و خام. دستم نمی‌لرزید. سرم موهای پرتوپ داشت وسیاه بودند.زلف‌های بلندم را یک‌وری می‌زدم.امّا بدانید که کودک خودش یک‌دفعه از خانه‌شان بیرون زد.خیلی بی‌حواس بود.شاید هم کمی بازیگوش.حتماً می‌خواست برود آن طرف خیابان پیش دوست هم‌کلاسی‌اش برای پرسیدن موضوع درس آن روز.نمی‌دانم.شاید فقط کمی وحشت کرد. همین.سرعت من هم کمی زیادبود.درست است.امّا همان‌جا صبر کردم و ایستادم تا به آرامی از خیابان گذشت.از این‌که هیچ زنی پا از خانه‌ایی بیرون ندویدواز وحشت جیغی نکشید،بسیار خوش‌حال بودم. همان‌طور پشت فرمان لحظات زیادی چشمانم را بستم ودر رویایی غرق شدم که کودکان در کنارش می‌دویدند و بازی می‌کردند،دریایی که صاف و آرام بود.

    البته می‌توانست برای من اتفّاق ناخوشایندی باشد و همین‌طور می‌توانست دقایق آخر زندگی آن کودکی باشد.کودکی که تازه از کنار باغچه ی خانه ی پر از گل و آب‌چکان لبه‌های دیوار دور حیاط‌شان آمده بود. از روی سنگ‌فرش‌های قدیمی که لحظاتی پیش قطره‌های باران همه‌جا را حسابی خیس کرده و گل ‌و‌ لایی را شسته و با خود برده بودند.حتماً مادر کودک توی خانه در انتظارش بود تا دندان‌های سفید و محکمش را مسواک بزند و برگردد سر سفره و صبحانه‌اش را بخورد.منتها کودک خیلی‌ خیلی عجله داشت، شاید هم فقط می‌خواست هرچه زودتر با دوستش درباره ی قایق سواری روی رودخانه گفت‌وگو کند،یا نه همان موضوع درسش بود؟شاید هم می‌خواست هدیه‌ای را که در مشت داشت به او بدهد.همان چیزی که لای کاغذکادو صورتی پیچیده ودردست راستش بود.اگر به ماشین می‌گرفت،یقیناً توی جدول پیاده‌رو می‌افتاد، یاکف خیابان خرد می‌شد.لابد در آن لحظه که می‌توانست واپسین لحظه‌های زندگی‌اش باشد، به جز رودخانه‌ی پر از ماهی، همراه با قایق سواری و پارو زدن بی‌وقفه روی آب، به چیزهای دیگری هم فکر کرده بود.مثلاً به فوتبال.آره به فوتبال و دوچرخه سواری.امّا انگاراو فقط به رودخانه‌ی درخشان و آرام فکر می‌کرد و من به دریا. چون شب گذشته باران یک ریز باریده بود و رودخانه‌ها پر از آب شده بودند.

    رفقا،آن زمان من دوره ی آخر خدمت سربازی‌ خودم را می‌گذراندم.راننده ی فرمانده ستاد بودم.خب، صبح زود بودوخیابان‌ها خلوت.از طرفی باید می‌رفتم دنبال سرهنگ رئیس ستاد.کمی عجله‌ داشتم و سرعتم هم زیاد بود.می‌خواستم زودتر به برنامه ی صبح گاه برسم. نه این‌که حواسم به رانندگی‌ نبود و خواب زده باشم،یا از این‌که پارتی کله گنده‌ایی داشتم با بی‌احتیاطی برمی گشتم،نه، این‌گونه هم نبودرفقا. حواسم خوب‌ خوب و جمع جمع بود.

    قبل‌ها رنگ اتومبیل‌های نیروی انتظامی این نبود که حالا هست. البته این چیزی را عوض نمی‌کند. از آن لحظه دیگر رانندگی را دوست نداشتم. زندگی قایده‌ها و فایده‌های بی‌رحمانه‌ای دارد.فقط و اگر لحظه‌ایی از یک دقیقه‌اش را به موقع پیش‌بینی کنیم، قطعاً زمان زیادی زندگی خود را به جلو خواهیم برد یا هدرخواهیم داد. آن روز مثل همه‌ی روزها یک صبح دل‌انگیز و بارانی بود، با این تفاوت که زمین خیس می‌توانست لغزنده باشدوغیر قابل پیش‌بینی. ولی خیلی دور نشده بود. درست وقتی به خود آمدم که ناگهان چرخه‌های ماشین آبی رنگ از حرکت ایستاده بودند، بدون این‌که خیابان را ببندد و به دیوار بخورد یا زنی جیغ‌ن دستش را گاز بگیرد تا خون جاری شود.

    همین‌طور هیچ مردی در خانه‌اش را باز نکرد و کنج‌کاوانه سرک نکشید،تا از حادثه‌ایی که می‌دید شوکه ‌شود وسعی کند دست به لنگه در بگیردو به زور روی زانوهایش بایستد.هرچند تمام وجودم وحشت بود. به آسفالت تمیز خیابان و کیسه‌ی زباله‌ی کنار در خانه نگاه می‌کردم، همین و هیچ حرکت احمقانه‌ایی آن‌جا نبود.باور کنید هیچ کودکی بی‌حرکت روی شکمش آن وسط نیفتاده بودتاازدردصورتش را محکم برخیسی آسفالت بچسباند و بی‌هوش شود.   

    رفقا،بازهم تکرار می‌کنم هیچ آدمی بدون این‌که صبحانه‌ یا چایی‌اش را نیمه خورده باشد،سراسیمه از پنجره یا از بالکن خانه‌ای سرک نکشید که رنگ چهره‌اش از وحشت تیره شده باشد و مجبور شود صحنه‌ایی را ببیند که هرگز در طول عمر زندگی‌اش فراموش نکند.

    رفقا،دوستان دو میز،این‌طور نگاهم نکنید.این لب برچیدن شما،این ناباوری آزارم می‌دهد. بهتراست رابطه‌مان را خراب نکنیم. آدم پیر که می‌شد اعتراف می‌کند. بچّه می‌شد. برمی‌گردد سر گذشته  ی خود. دست خودش نیست. من شما را نمی‌شناختم. شما هم مرا نمی‌شناختید. بهتراست مهربان باشیم، مثل همیشه.این کار را نکنید. چیزهایی که شما گفتید، من باور کردم، اعتماد کردم. گذشته، گذشته است. امّا دست از سر آدم برنمی‌دارد.از وقتی ترقوّه ی شانه س سمت راستم شکست، بلند کردن هرچیزی برایم مشکل شد.رانندگی را کنار گذاشتم.همین و من هیچ‌وقت عصبانی نبودم، باور کنید! دوست ندارم این‌طوری هم باشم،باور کنید،من به موقع ایستادم و هیچ کودکی را نکشتم.؟باز می‌گویم فرار نکردم. الان اگر دستانم عرق کردند و رنگ صورتم برافروخته است، از هیجان است و یادآوری آن روز. همین و بس. باور کنید رفقا، دوستان دور میز، من هیچ کودکی را نکشتم.

ساتیار فرج زاده دهکردی(1)و(2)».

پی نوشت ها:

(1)ساتیارفرج زاده دهکردی،فرزندیاری جان،سه شنبه7/ 9/ 1340ه ش/19/ 6/ 1381ه ق/28/ 11/ 1961م،شهرکرد،دیپلم ادبیات وعلوم انسانی،قصّه نویس.

(2)این داستان اوّلین بار در مجله ی عروسک سخن‌گو،ش 313،سال سی ام،بهمن واسفند ماه 1398-1397ه ش منتشر شده است.

 

معرّفی یک کتاب خواندنی

لردگان[لردگون،لوردگان،لردجان،لوردجان،لوردغان،لوردغون]قدیمی ترین شهرچهارمحال وبختیاری

قصّه های کودکانه(2)

ی ,هم ,    ,این‌که ,کودکی ,فقط ,به موقع ,هیچ کودکی ,را به ,باور کنید ,همین و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روانشناسی سایت آموزشی مدیریت جواب سوالات باشگاه کارگزاری آگاه زندگی ائمه معصومین