سرباز شکلاتی
من یک مغزبادام هستم.قرار است به سربازی بروم. همهجای خانه شکلاتی شلوغ پلوغ بود. توی نوبت بودم که حوصلهام از این همه انتظار سررفت. زدم بیرون تا این دور و برها برای خودم گشتی بزنم. توی صف خیلیها از من جلوتر بودند وحالاحالاها نوبت من نمیشد.هرکس توی یک شکلات میرفت وشیرین میشد.همه شیرینی را دوست دارند. توی خانهی شکلاتی اجباری در کار نیست. هر کس به هر شکلی که بخواهد درمیآید و من هم میخواهم سرباز شوم. بهخاطر اینکه همهجا پسرها به سربازی میروند.
بیرون آمدم. هنوز آنقدر دور نشده بودم که آنطرف خیابان چشمم به تابلوی پارک خرسی افتاد. خیلی کنجکاو بودم بدانم داخل آن چه خبر است. دوان دوان رفتم آنطرف و همین که خواستم داخل شوم یکآن خرس گنده جلویم سبز شد.از ترس میخواستم فریاد بکشم، که گفت:
ساکت باش! بچّهها دارند بازی میکنند، ممکن است بترسند».
چیزی نگفتم و همانطور هاج و واج نگاهش میکردم.خودش هم متوجّه شد که من ترسیدهام. خندید و خیلی یواش پرسید:
تو هم میخواهی بازی کنی؟».
جواب دادم،میخواهم بازی کنم. که گفت:
بفرما».
و اشاره کرد به داخل پارک. بلیت هم باید میگرفتم. امّا گفت:
اینبار مهمان من».
وقتی وارد شدم چیزهای عجیب و غریبی دیدم. سرسرههای آنجا مانند درخت بودند و بچّهها از روی شاخهها و برگههایش به پایین سُر میخوردند و چهقدر شاد و خوش میخندیدند.
من هم دلم میخواست تاب بازی کنم. امّا هر چه گشتم تابی پیدا نکردم. این بود که از دختر بچّهایی که روی سرش یک کلاه بوقی گذاشته بود پرسیدم:
خانم اینجا تاب ندارد؟ من هرچه میگردم چیزی پیدا نمیکنم؟».
گفت:
چهطور پیدا نمیکنی! آن خرسهای قهوهایی را میبینی آن بالا؟ آنها تاب هستند».
و به گوشهایی از پارک اشاره کرد.
من هم بدون هیچ معطّلی رفتم تا بازی کنم. امّا آنقدر کوچولو بودم که نمیتوانستم سوارشان شوم. همینطور دور خودم بیهوده میچرخیدم که یکدفعه دست یکی از خرسها پایین آمد و مرا بلند کرد و یواش روی زانوهایش گذاشت و با سرعت بالا و پایین رفت.چه کیفی داشت و چهقدر خوب و خوش بودم.دنیا میچرخید، میچرخید و همهجا پر از شادی بود.داشت خیلی بهم خوش میگذشت که تاب ایستاد و خرسی گفت:
کافیه، مریض میشوی».
وقتی پیاده شدم سرم گیج و ویج بود.خرسی راست گفته بود،همهجا میچرخید.خیلی تشنهام شده بود. رفتم تا از دکهایی که روی دستان قلمبه ی خرس دیگری بود چیزی بخورم. از پلّههایش که شکل موزی بودند بالا رفتم و به خرس کوچکی که داخل آن بود گفتم:
آقا، ببخشید آب میوه دارید؟».
گفت:
بله».
و بعد به من یک نصفه هندوانه داد که داخلش پر از آب پرتقال بود با پودر نارگیل. از هولم نزدیک بود لیز بخورم و بیفتم توی آن که خرسی دستم را گرفت و گفت:
آه مواظب باش کوچولو» .
سربازی هم مثل پارک است، آنجا هم میتوان دوستان زیادی پیدا کرد و اتفّاقات زیادی دید. اینقدر بهم خوش گذشت که متوجّه دور شدن خورشید نشدم. دیگر نزدیک غروب بود. بعد از همهی دوستانی که آنجا پیدا کرده بودم خداحافظی کردم و به خانه ی شکلاتی آمدم تا لباس سربازی بپوشم و من هم شیرین بشوم.
ساتیار فرج زاده دهکردی(1)و(2)».
پی نوشت ها:
(1)ساتیارفرج زاده دهکردی،فرزندیاری جان،سه شنبه7/ 9/ 1340ه ش/19/ 6/ 1381ه ق/28/ 11/ 1961م،شهرکرد،دیپلم ادبیات وعلوم انسانی،قصّه نویس.
(2) این داستان اوّلین بار در مجله ی عروسک سخنگو،ش 306،سال بیست و هشتم،آذر و دی ماه 1396ه ش منتشر شده است.
لردگان[لردگون،لوردگان،لردجان،لوردجان،لوردغان،لوردغون]قدیمی ترین شهرچهارمحال وبختیاری
هم , ,توی ,پیدا ,بازی ,خیلی ,من هم ,بازی کنم ,بودم که ,و به ,و چهقدر
درباره این سایت